هم کسب و هم هنر. (آنندراج). همکار. حریف. (یادداشت مؤلف) : بپرسیدش از دوستان کهن که باشند هم پیشه و هم سخن. فردوسی. پروردگار دینی، آموزگار فضلی هم پیشۀ وفایی هم ریشه سخایی. فرخی. تو همشهری او را و هم پیشه ای هم اندر سخن چابک اندیشه ای. نظامی. بود هم پیشه را هم پیشه دشمن. نظامی. گرگ در دشت و شیر در بیشه همه هم حرفتند و هم پیشه. اوحدی
هم کسب و هم هنر. (آنندراج). همکار. حریف. (یادداشت مؤلف) : بپرسیدش از دوستان کهن که باشند هم پیشه و هم سخن. فردوسی. پروردگار دینی، آموزگار فضلی هم پیشۀ وفایی هم ریشه سخایی. فرخی. تو همشهری او را و هم پیشه ای هم اندر سخن چابک اندیشه ای. نظامی. بود هم پیشه را هم پیشه دشمن. نظامی. گرگ در دشت و شیر در بیشه همه هم حرفتند و هم پیشه. اوحدی
هم اصل. هم نژاد: پروردگار دینی آموزگار فضلی هم پیشۀ وفایی هم ریشه سخایی. فرخی. ، (اصطلاح زبان شناسی) دو واژه را که اصل اشتقاقی یا ترکیبی آنها مشترک باشد، یا دو واژه از دو زبان همگروه که به هم شباهت دارند
هم اصل. هم نژاد: پروردگار دینی آموزگار فضلی هم پیشۀ وفایی هم ریشه سخایی. فرخی. ، (اصطلاح زبان شناسی) دو واژه را که اصل اشتقاقی یا ترکیبی آنها مشترک باشد، یا دو واژه از دو زبان همگروه که به هم شباهت دارند
هم خور. اکیل. کسی که با آدمی در یک کاسه غذا خورد. (یادداشت مؤلف) : من و سایه هم زانو و هم نشینی من و ناله هم کاسه و هم رضاعی. خاقانی. بگو با میر کاندر پوست، سگ داری و هم جیفه سگ ار بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش. خاقانی. ، به کنایه، قرین و نزدیک و یار و همدم: مرد را از اجل بود تاسه مرگ با بددل است هم کاسه. سنائی. یار هم کاسه هست بسیاری لیک هم کیسه کم بود باری. سنائی. فرشته شو، ار نه پری باش باری که هم کاسه الا همایی نیابی. خاقانی. ذنب مریخ را میکرد در کاس شده چشم زحل هم کاسۀ راس. نظامی. چو هم کاسۀ شاه خواهی نشست بپیرای ناخن، فروشوی دست. نظامی. منه در میان راز با هر کسی که جاسوس هم کاسه دیدم بسی. سعدی
هم خور. اکیل. کسی که با آدمی در یک کاسه غذا خورد. (یادداشت مؤلف) : من و سایه هم زانو و هم نشینی من و ناله هم کاسه و هم رضاعی. خاقانی. بگو با میر کاندر پوست، سگ داری و هم جیفه سگ ار بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش. خاقانی. ، به کنایه، قرین و نزدیک و یار و همدم: مرد را از اجل بود تاسه مرگ با بددل است هم کاسه. سنائی. یار هم کاسه هست بسیاری لیک هم کیسه کم بود باری. سنائی. فرشته شو، ار نه پری باش باری که هم کاسه الا همایی نیابی. خاقانی. ذنب مریخ را میکرد در کاس شده چشم زحل هم کاسۀ راس. نظامی. چو هم کاسۀ شاه خواهی نشست بپیرای ناخن، فروشوی دست. نظامی. منه در میان راز با هر کسی که جاسوس هم کاسه دیدم بسی. سعدی
دم به زمین ساییدن: دم لیسه کردن، دم به زمین سودن پیاپی سگ آنگاه که مهربانی از صاحب یا آشنایی می بیند. (یادداشت مؤلف) ، چاپلوسی. تملق. چاپلوسی نمودن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دم لابه شود
دم به زمین ساییدن: دم لیسه کردن، دم به زمین سودن پیاپی سگ آنگاه که مهربانی از صاحب یا آشنایی می بیند. (یادداشت مؤلف) ، چاپلوسی. تملق. چاپلوسی نمودن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دم لابه شود
مالدارقدیم. مقابل نوکیسه. (آنندراج). آنکه دارای دولت دیرینه باشد. مقابل نوکیسه. (ناظم الاطباء). کسی که از قدیم ثروتمند بوده. (فرهنگ فارسی معین) ، طمعکار و بخیل و آزمند. (ناظم الاطباء) : کهن کیسۀ خاک پنهان شکنج که هرگز برون ناورد سر ز گنج. نظامی (از آنندراج: پنهان شکنج)
مالدارقدیم. مقابل نوکیسه. (آنندراج). آنکه دارای دولت دیرینه باشد. مقابل نوکیسه. (ناظم الاطباء). کسی که از قدیم ثروتمند بوده. (فرهنگ فارسی معین) ، طمعکار و بخیل و آزمند. (ناظم الاطباء) : کهن کیسۀ خاک پنهان شکنج که هرگز برون ناورد سر ز گنج. نظامی (از آنندراج: پنهان شکنج)
آنچه از نقد پس از خرجهائی در ته کیسه بجای مانده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نیست اختر کز برای تیغ داغ حسرتش درهم از ته کیسۀ شب در میان انداخته. زلالی (از آنندراج)
آنچه از نقد پس از خرجهائی در ته کیسه بجای مانده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نیست اختر کز برای تیغ داغ حسرتش درهم از ته کیسۀ شب در میان انداخته. زلالی (از آنندراج)
بی پول. فقیر. آنکه در کیسه چیزی از نقدینه ندارد: از ساغر سپهر تهی کیسه می مخور وز سفرۀ جهان سیه کاسه نان مخواه. خاقانی. کیسه برانند درین رهگذر هر که تهی کیسه تر آسوده تر. نظامی. تهی کیسه را از گره بر چه باک. امیرخسرو دهلوی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
بی پول. فقیر. آنکه در کیسه چیزی از نقدینه ندارد: از ساغر سپهر تهی کیسه می مخور وز سفرۀ جهان سیه کاسه نان مخواه. خاقانی. کیسه برانند درین رهگذر هر که تهی کیسه تر آسوده تر. نظامی. تهی کیسه را از گره بر چه باک. امیرخسرو دهلوی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
دو یا چند تن که از یک کاسه غذا خورند هم غذا: با کارگران دکان همکاسه بود اما سم صاحب کار بر خود داشت، هم پیاله هم قدح، همنشین مصاحب: من و سایه همزانو و همنشینی من و ناله همکاسه و هم رضاعی. (خاقانی)
دو یا چند تن که از یک کاسه غذا خورند هم غذا: با کارگران دکان همکاسه بود اما سم صاحب کار بر خود داشت، هم پیاله هم قدح، همنشین مصاحب: من و سایه همزانو و همنشینی من و ناله همکاسه و هم رضاعی. (خاقانی)